گمشده اي كه در بهاري ترين روز خدا روزنه اي آبي را به سوي تيرگي
چشمان خواب آلود گشود و سكوت پائيزي ترين غروب تا آبي بيكران آسمان پر كشيد.
هنوز گرمي نگاهي گلبرگ هاي حيات را نوازش مي دهد و دستان بي قراري آرامش
خواب هاي ياس آلود را برهم ميزند، و لبخندي سحرآميز قله هاي تيرگي را فتح
مي كند و معجزه عشق جنگل سرد و زمستاني جانهاي خفته را به بهاري شكوهمند
و سبز پيوند مي دهد. . باز صداي گامهاي الهه عشق در سكوت پرهياهوي پس كوچه
هاي شهرمان مي پيچد و تا هميشه به سادگار مي ماند. و حكايت آن گونه آغاز مي
شود كه در گذر لحظه ها وجود بي قراري قطره قطره ذوب مي شود و جام هستي فرو
مي ريزد. ناخواسته سفري آغاز مي شود، بي علت دل به سويي به پرواز در مي
آيد و در جايي در عمق غربت فرود مي آيد و آرامش مي يابد.
حادثه اي كه حتي تصورش ناممكن مي نمايد به وقوع مي پيوندد و شعر سفر
جاودانه مي شود. غريبه اي آشنا با دل و جاني آزرده آشنا مي گردد، شيشه عمر
اندوه با گرمي آبي نگاهي ذوب مي شود و مجنوني آواره بيابانهاي آهن و
آسمانخراش مي گردد تا در جايي در عمق درياي آبي عشق به آرامشي ابدي دست
يابد.
با اين همه او هنوز سرگردان است و در سفري بي بازگشت جاده هاي شهر عشق را
مي پيمايد. و تو اي آشنا اگر روزي در پس كوچه هاي اين شهر تب آلود به غزيبه
اي سرگردان با دو چشم دريايي رسيدي نشان كوي دوست را به صداقت نگاه و غربت
قلب عاشقش پيشكش كن كه او مسافري است كه از فرسنگها دورتر از اينجا به قصد
رسيدن به قصر رؤياهايش با كوله باري از غربت و اندوه به شهر شما سفر كرده
است، او را بشناس و درياب.
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |